پدیدة روشنفکری در ایران از پی رویارویی وجوه مختلف حیات اجتماعی ما با مظاهر فکری ـ فرهنگی و نهادهای تمدن مدرن غرب و مشاهدة نشانههای ضعف و ناتوانی نهادها و انگارههای بومی در ورود به یک تعامل مثبت و سازنده و برابر با همتاهای غربی ظهور کرد. روشنفکران مسلمان دلبسته و دلمشغول فرهنگ و معتقدات فردی و اجتماعی خویش بودند، خود را ناگزیر از تعیین نسبت میان عقاید و نهادهای دینی از یک سو و نظریهها و نهادهای بیرون یافتند و اگر مشاهدة شکست و یا ضعف در همة عرصههای نظامی، سیاسی، علمی و فرهنگی و اقتصادی نبود و اگر این رویارویی با تهدید و تخریب استقلال سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و تمامیت ارضی ایران همراه نمیگشت، شاید میشد مانند گذشته از کنار آن بی تفاوت گذشت.[1] اما نهادها و رویههای غربی (مدرن)، بدون اراده و خواست روشنفکران، خود را بر جامعه و فرهنگ بومی ما تحمیل میکردند و آنان را به واکنش و چالش فکری، احساسی، عاطفی و علمی بر می¬انگیختند.
بروز عارضة شتابزدگی
ناگزیر شتابزده به جست و جوی علل ضعف خویشتن و قوت و برتری «بیگانه» برآمدند و زمان زیادی برای تأمل و تحقق نداشتند و اذهان نیز مدتهای متمادی تمرین نکرده بودند. لذا به هر آنچه در نخستین نگاه به چشم میآمد بسنده کرده و دست به کار اصلاح امور شدند. در نخستین مرحله، گیج و منگ و حیرتزده از شکستهای متوالی از قشون روسیه، دست به دامان مستشاران نظامی اروپایی شدند و به تهیه سلاحهای جدید پرداختند. زیرا همان را علت برتری سپاه خصم، و ضعف خود میدیدند. اما این کار به درستی پیش نرفت و به نتایج مورد انتظار نرسید. زمان بیشتری گذشت و فرصتهایی از کف رفت. همراه با ضایعات و خسرانهای تازه باز هم شتابزده علت بیماری را در فساد مالی و فقدان یک سیستم کارآمد اداری و مالیاتی و توازن و تعادل در دخل و خرج مملکت تشخیص دادند و دست به اصلاحات تازهای زدند. برای این منظور مستشار مالی و اداری اروپایی استخدام کردند تا هر آنچه رمز برتری آنهاست به ایرانیان بیاموزند. این اقدام نیز در نیمة راه متوقف گردید، زیرا عواملی ریشهایتر دست در کار بودند و هر کوشش اصلاحی را عقیم می¬گذاشتند و فرصت¬های بعدی نیز از دست رفتند.
نگاهی به شرایط تولد روشنفکران و آغاز فعالیت روشنفکران در ایران ما را به برخی از مهمترین آسیبهای این جریان اعم از مذهبی و غیر مذهبی آگاه می¬سازد. پدیده¬های مدرن زمانی پی در پی و بی وقفه بر ایرانیان هجوم آوردند که آنان دیرزمانی بود «اندیشیدن» را فراموش کرده بودند و بیرون از تاریخ، در گسست از پیشینة فرهنگی و تمدنی خویش به سر می¬بردند. در این مدت به ندرت پرسش تازهای طرح و اندیشة نویی در حوزههای فلسفه و سیاست یا علم ابداع گردید. در این مدت ناامنی شدید، تلاطم اوضاع و فشار استبداد سیاسی و جزمیت و اختناق فکری و مذهبی، آنان را از دنبال کردن روشها، سنتهای حل مسئله، سرمایه و مواد اولیهای که در مدت سه قرن نشاط و فعالیت انباشت شده بود محروم کرده بودند.
اگر تماس و آشنایی آنان با پدیدة مدرنیته با مخاطرات جدی و فوری بر ضد موجودیت و استقلال و هویت ملی و سیاسی و ارضی همراه نمیشد و نشانههای فروپاشی حیات ملی ایران در دو قدمی¬شان ظهور نمی¬کرد، شاید در پرتو این مواجهة بیدار کننده، فرصت کافی برای بازیابی توانایی¬های خویش جهت فهم درست آنچه رخ داده است در اختیارشان قرار می¬گرفت. اما شتاب تحولات و حوادث سهمگین و وارد آمدن ضربات کوبنده بر پیکر حیات مادی و فرهنگی ایران موقعیتی اضطراری پدید آورد. می¬دیدند که موجودیت اجتماعی و ملی آنان در خطر است، و می¬باید بی درنگ دست به کار شوند و هر آنچه، در آن لحظه، برای نجات کشور و ملت به نظرشان سودمند است انجام دهند.
حریقی که بر موجودیت میهن و ملک و ملت افتاده بود، مهار نمیشد و پیوسته خسران¬ها و لطمات شدیدتری وارد می¬آورد و فرصت اندیشیدن و تأمل از نخبگان و روشنفکران را می¬گرفت. عِرق میهن¬پرستی و ملت¬دوستی اجازه نمی¬داد به تماشا بایستند و دست روی دست، محو استقلال و نهب و غارت بیشتر سرزمین آباء و اجدادی خود را نظارت کنند.
در این مدت، کالاها و مظاهر گوناگون تجدد به طور مقاومت ناپذیری، هم چون سیل، شئون مختلف زندگی مادی و فرهنگی شان را فرا می¬گرفت، بی آن که ماهیت آنها را به درستی بشناسند یا بر آنها تسلط و نظارتی داشته باشند. هر روز بیش از پیش موجودی مادی و فرهنگی، به انگاره¬ها و نهادهای سنتی حمله می¬کرد و بر آن¬ها غلبه می¬یافت. بحران¬ها فراگیر می¬شدند و کوشش¬های نیم بند مصلحان دلسوز برای اصلاح امور، که بیشتر با اقتباس از پدیده¬های مدرن بود، با موانع جدی و ساختاری مواجه می¬شد و نمی¬توانست مانع انحطاط شود. برخی چاره را در جذب تمامی میراث مدرن دیدند و گروهی دیگر کشیدن سدی در برابر سیل تجدد و حفظ تمامی میراث کهن سنت را توصیه و تبلیغ کردند. بعدها معلوم شد که هر دو تصمیم و دیدگاه، شتابزده و ناسنجیده بوده است. چارچوبی برای فهم عمیق و مبانی و ساز و کار تمدن و فرهنگ مدرن در دسترس نبود. وجه مخرب حضور مداخله¬گرانة قدرت¬های غربی نهتنها سیر فروپاشی نظام فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را سرعت می¬بخشید بلکه با بحران¬آفرینی و تشدید ناامنی، فرصت اندیشیدن و یاد گرفتن، و بهدستآوردن فهم درست از نسبت وضعیت خویشتن با سنت و مدرنیته را از آنان سلب می¬کرد.
وقتی به فاصله عمیق میان خود و غرب پی بردند و بر ناتوانی خویش در کلیه عرصه¬ها آگاه شدند و در ضمن کشور را در آستانه فروپاشی و ملت را گرفتار در آتش قهر و فساد و نابرابری و جهل و ستم دیدند، بیصبرانه می¬خواستند در کوتاهترین زمان و با کم¬ترین فرصت و هزینه، ره چند ساله را یک شبه طی کنند. و پیش از آن که خیلی دیر شود و همه چیز در آتش بحران بسوزد، ملک و ملت را نجات دهند و به قافله تمدن برسانند. لاجرم خصلت شتابزدگی به صورت یک بیماری فراگیر، دامنگیر جامعة روشنفکری شد که تا امروز آنان را رها نساخته است.
درخواست «قانون» و بی خبری از «قانونمندی» امور
این خصلت همراه با چند قرن فاصله و گسست از عصر زرین آفرینش علم و فرهنگ، مردم و نخبگان فکری را از فهم علمی جهان و کشف قانون¬مندی¬های آن دور و بیخبر ساخته بود. در نتیجه بسیاری از روشنفکران به ویژه مذهبی¬ها میان قانون (موضوعه) و قانون¬مندی پدیده¬های واقعی تمایز نمی¬گذارند. در حالی که «قانون» حیطه بلاواسطه اعمال اراده و تحقق خواست انسان¬هاست، اما «قانونمندی» امور از خواست و اراده بی¬واسطه آدمیان تبعیت نمی¬کند. روشنفکران، در یک سده و نیم اخیر بیاعتنا به قانون¬مندی تغییرات اجتماعی و توسعه و تکامل فکری ـ فرهنگی و سیاسی و اجتماعی یکسره یا دل¬مشغول اخذ یا وضع قوانین بوده¬اند، تا با اجرای آنها آرزوها و هدف¬های¬شان تحقق پذیرد، و یا برای تغییر مجریان و دولت¬ها و تسخیر قدرت تلاش کرده¬اند، تا به یاری آن ایده¬آل¬های خود را به اجرا گذارند و واگذاری، عدالت، دموکراسی و تجدد را در کشور تحقق بخشند. اما چنین چیزی ناممکن است و تا برخی شرایط و لوازم اساسی این هدف¬ها فراهم نشوند وضع و اجرای قوانین به تنهایی سودی نمی¬بخشد.
روشنفکران مسلمان در این زمینه دچار کاستی¬های جدی هستند؛ یعنی از توجه به شرایط عینی تغییرات اجتماعی و مراحل ضروری گذار به سوی هدف، غفلت ورزیده¬اند. آثار آنها اساساً بر مباحث نظری و وجوه ذهنی حیات اجتماعی متمرکز است. به همین خاطر نسبت بسیاری از مباحثات نظری آنها با واقعیات اجتماعی و تاریخی، روشن نیست. غفلت از بررسی و فهم قانون¬مندیهای تحولات و ایجاد تغییرات مطلوب و تکاملی، یکی از علل اساسی ناتوانی در کاربردیکردن نظریه¬ها و تدوین راهبردهای محقق ایده¬ها و مدیریت درست و موفقیت¬آمیز تصورات و پروژه¬های اصلاح و توسعه اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی است.
تقلید و دنباله¬روی
فترت طولانی مدت در تعالی¬خواهی فکری و اندیشه¬ورزی از یک سو و قرار داشتن در شرایط «اضطرار» ، «بحران»، و به شدت «ناامن» و «بیثبات»، امکان تفکر خلاق را از روشنفکران ایرانی سلب کرد. آن¬ها که با شتاب درصدد بیرون بردن کشور از بحران و جلوگیری از اضمحلال از طریق نوسازی جامعه بودند، اکثراً راه آسان ترجمه، اقتباس و تقلید از انگاره¬ها و نهادهای مدرن غربی را پیش گرفتند. بنا به همان دلایل یاد شده این کار از سطحی¬ترین و عینی¬ترین انگاره¬ها و نهادهای فرهنگی و تمدنی مدرن آغاز شد و در مرحله¬ بعد به اخذ مدل¬های نظام سیاسی و در مرحله بعد انواعی از ایدئولوژی¬های مدرن رسید. سپس در گامی فراتر به کوشش برای ترجمة آثار نظری و فلسفی و معرفتشناختی و کاربرد آنها در تبیین مسائل جامعه ایران تکامل یافت. اما خصلت ترجمه¬ای و تقلیدی این فعالیت¬ها ادامه یافت؛ لذا اکثراً به سنت و خویشتن فرهنگی و تاریخی و ملی از نگاه شرقشناسان نگریستند. البته روشنفکران مسلمان به دلیل علایق دینی از همان آغاز با انگاره¬ها و نهادهای مدرن برخوردی انتقادی و یا گزینشی داشتند. آنان برخلاف روشنفکران لائیک یا سکولار با سنت دینی قطع رابطه نکردند و حضور آن را در نوسازی فکری و اجتماعی و سیاسی نادیده نگرفتند. با این حال بسیاری از آنان از گرفتار شدن در دام تقلید و اقتباس و نگریستن از پشت عینک شرقشناسی مصون نمانده¬اند.
درست است که روشنفکران مسلمان تقلید و الگوبرداری دربست از کلیة وجوه مادی و غیر مادی مدرنیته را توصیه نکردند، اما آسیب رویکرد گزینشی با مدرنیته کمتر از آن نبوده است. دشواری هضم ملقمه¬ای که از کنار هم گذاشتن وجوهی از مدرنیته در کنار وجوهی از سنت دینی پدید می¬آید، کمتر از خوراکی نیست که از مدرنیته ناب و تمام عیار تهیه می¬شود. این نحوه عمل نیز ریشه در گفتمان شرقشناسی دارد، زیرا در آن مدرنیتة غربی همچنان معیار برتر در همة امور است و مزایای شرق و تفاوت¬های آن با غرب نیز عیناً همان¬هاست که غربی¬ها تشخیص داده و تعیین کردهاند.
در این نگاه سنت و مدرنیته با دو کلیت و دو قلمرو مشخص جغرافیایی از یکدیگر جدا شده¬اند، دارای تفاوتهای بنیادین هستی¬شناختیاند، و تاریخ، فرهنگ، اخلاق و چارچوب¬های مفهومی و سنت فکری خاص خود را دارند. زمانی هم که روشنفکر دینی هویت خویش را در برابر آن «دیگری» یعنی غرب و مدرنیته تعریف می¬کند، گرفتار نوعی دیگر از شرق شناسی ـ وارونه ـ است.[2]
رویکردی که «نهتنها شرقشناسی را کالبد شکافی نمی¬کند بلکه مانند همة وارونه¬سازی¬ها، بسیاری از اصول هستیشناختی و شناخت¬شناسانه آن¬ها را به وام می¬گیرد.»[3] بی آنکه به بررسی و تحقیق در شرایط ایجاد قانون¬مندی رشد و گسترش مدرنیته بپردازد و مراحل تحول و تکامل آن را لااقل از قرن 17 به بعد، در رنسانس و عصر روشنگری و اصلاح دینی و بعد از انقلاب صنعتی از قرن 18 و تحولات بعدی تا امروز، شناسایی کند و با دلایل و عوامل یکپارچگی بازار سرمایه و کار و کالا در نظام سرمایهداری جهانی و تقسیم کار بین المللی و ارتباطات آن با صنعت، فرهنگ، دانش و اطلاعات آشنا شود، پیروی از انگارهها و نهادهای مدرن را عیناً توصیه می¬کند.
تا زمانی که روشنفکران دینی و غیر دینی غرب را «مرجع» خویش در همة امور از جمله در فرهنگ و تمدن و نیز شناخت و ارزشیابی خویش قرار می¬دهند، به استقلال فکر و داوری نایل نیامده به مرتبة ابداع و آفرینش فکری و فرهنگی ارتقاء پیدا نمی¬کنند. در حال حاضر غرب نهتنها برای غربی¬ها که برای شرقی¬ها هم نقش فرهنگ مرجع را دارد (ژاک دریدا).[4] آنها نگاه¬شان به «بیرون» و به سوی غرب است. بیشتر برای ارائة تصویری از خویش و به ندرت برای کسب شناختی مستقل و اصیل از غرب. به همین خاطر در هر موقعیتی از آن مرجع تاثیر می¬پذیرند. چنان که تغییر گفتمان روشنفکری مذهبی و غیر مذهبی در این یکصد و پنجاه سال تابعی از تغییر گفتمان¬های غالب بر فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی غرب بوده است. این تبعیت محدود به تجددگرایان و شیفتگان مدرنیته غربی نبوده است، بلکه همان¬هایی که غرب را دشمن داشتهاند هم، در تغییر گفتمان خود، نگاه¬شان به غرب دوخته شده است.
آنان دیدگاه¬های فلسفی، نظریه¬های اجتماعی و سیاسی غرب را بدون نقد و پرسش و البته بر اساس دریافت¬های شخصی¬شان در تبیین و حل مسائل جامعه خود به کار می¬برند. مفاهیم و نظریه¬های اجتماعی و فرهنگی و تاریخی دیگری پدید آمده¬اند و تناسب و سازگاری اندکی با شرایط جامعه ایران داشته و دارند. این دسته روشنفکران دینی به عنوان این که علم و فرهنگ پدیده¬های جهانی اند مرز و بوم و قوم و نژاد نمی¬شناسند، از موضع نوعی جهان وطنی و سکولاریسم، تلاشهای گروه دیگری از روشنفکران را با عناوین مختلف بومیگرایی، بومیسالاری و بازگشت به خویش، مردود و محکوم به شکست ارزیابی می¬کنند و در اثبات بیهودگی و حتی زیانبار بودن این کوشش¬ها به آثار و نتایج پدیدة بنیادگرایی قومی، دینی و نژادی استناد می¬کنند. آنان بر جهان وطنی فرهنگی و شمولیت گفتمان مدرن تکیه می¬کنند تا همه نقاط ضعف و کاستی¬های مفاهیم مدرن و آسیب¬هایی که از قِبل نظامات غربی بر فرهنگ و جامعه های غیر غربی و بر محیط زیست وارد آمده و تخریب¬هایی که صورت گرفته، و نیز تبعیض و نابرابری و روابط سلطه و جنگها و خشونتهای پایانناپذیر بر ضد میلیون¬ها انسان از زنان و مردان، مهاجران، جوانان، طبقات محروم و تحت استثماری که به بندند را نادیده بگیرند.
بی دلیل نیست که این گروه از روشنفکران در برابر انبوهی از تولیدات نوشتاری و گفتاری در ذم سنت و سنتگرایی و اثبات نازایی میراث فرهنگ ملی و دینی حاضر نیستند در شرح جنایات و اجحاف نظام¬های غربی در کشورهای تحت استعمار و عاملیت مستقیم مدرنیته و سرمایه¬داری در پرورش اندیشه¬ها و افکار و ایجاد نظام¬های توتالیتر، فاشیسم، نازیسم و استالینیسم، یا برانگیختن دو جنگ بزرگ جهانی، به قیمت جان دهها میلیون انسان و بیشتر از آن معلول و بیمار جسمی و روانی و ویرانی¬های بی حساب، و ادامه آن به صورت جنگ¬های منطقه¬ای برای حفظ و گسترش نفوذ و سلطه و بهره¬کشی از منابع طبیعی و نیروی انسانی و فروش جنگ افزارها و رونق کارخانه¬های اسلحهسازی و حل مشکل بیکاری و بحران¬های ادواری، اقتصادی جوامع خود و یا از تجارت مواد مخدر، خرید و فروش زنان و کودکان و انواعی از برده¬سازی و برده¬گیری نوین و شکنجه زندانیان و کشتن اسرا و قتل عام مردم بی دفاع در سرزمین¬های غیر اروپایی، یک سطر بر کاغذ بنویسند و یا چیزی بر زبان آورند. حداقل باید به این پرسش پاسخ دهند که چرا بازتولید طرد و خشونت، بخشی اساسی و جداناپذیر از نظام مدرنیته است؟ و چرا قادر به ایجاد نظامی از هستی¬شناسی انسانی (اومانیسم) و یا نظریه و اصل اجتماعی وحدتبخش نیست که در ضمن تأمین آزادی و برابری و صلح در میان همة انسان¬ها به زندگی جمعی آنان معنا، هدف و مفهومی متعالی و یگانه ببخشد.
«بومیسازی» و «بومیگرایی»
در همین راستا می¬توان به آسیب¬های ناشی از تلاش برای «بومیسازی» انگاره¬ها و نهادهای مدرن اشاره کرد. بومی¬گرایی واکنشی در برابر غربزدگی است که ذیل مفهوم «بازگشت به خویشتن» فرهنگی و دینی معنا پیدا کرده است. برخی از روشنفکران مسلمان دشواری اجرای پروژه¬های بومیسازی را بر عهده گرفتند تا نهضت فکری و فرهنگی اصیلی در برابر نهضت ترجمه و تقلید و دنبالهروی و کلیشهسازی پدید آورند و ضمن اندیشیدن در درون گفتمان مدرنیته و بهره¬گیری از اندیشههای آن سامان، اصالت فرهنگی جامعه خویش را حفظ کنند و مهمتر از این ایده¬های مدرن نظیر اومانیسم، اصالت فرد، عقلانیت مدرن، دموکراسی، لیبرالیسم، سوسیالیسم، سکولاریسم و نظایر آن را در زیست بوم اجتماعی و فرهنگی خود تحقق پذیر سازند. برای این منظور باید آنها را با اندیشه¬ها و جریان¬های فرهنگی، فلسفی، دینی و عرفانی سرزمین خود آشتی دهند. پیشفرض آنها در انجام این مهم همان دوگانهانگاری غرب و شرق و دیدن تفاوت¬های این دو از منظر متفکرین غربی بود که پیش از این دست به مطالعه و شناخت شرق زده، در این کار مفاهیم غربی را مبنا و معیار قرار داده بودند و این نبود جز به معنای گرفتاری دوباره در چارچوب شرقشناسی؛ یعنی پذیرش این نکته که اندیشه¬های بومی فی نفسه و به لحاظ محتوایی استحکام و صلاحیت لازم را برای مبنا قرار گرفتن، تجدید حیات، نوشدن و تکامل یافتن ندارند. بلکه تنها به این درد می¬خورند که چون لباسی بر اندام اندیشه¬های مدرن پوشانده شوند تا آنجا که بیگانه «خودی» و «بومی» جلوه کند. این کوشش¬ها اغلب باعث می¬شود که هر دو دسته از مفاهیم و انگاره¬های مدرن و سنتی، اصالت خود را از دست بدهند و از کارکرد حقیقی¬شان محروم شده به لحاظ معرفت¬شناسی و هستی¬شناختی بر مبانی و پیش فرض¬های سستی بنا شوند.
«بومیسازی» در واقع تایید این پیشفرضِ شرقشناسی است که اولاً اندیشه¬هایی هستند که به لحاظ نژادی و تبارشناسی «شرقی» هستند؛ یعنی به یک قلمرو جغرافیایی معین و مرزبندی تعلق دارند و از این رو هیچ نسبت و خویشاوندی با اندیشه¬هایی که در قلمرو جغرافیایی دیگری، که «غرب» نامیده می¬شود، ندارند. ثانیاً اندیشه¬های متعلق به «شرق» مربوط به دورانی در گذشتة دور تاریخاند و همانند اساطیر عصرشان سپری شده و قابلیت و صلاحیت حضور موثر در دوران مدرن را ندارند و تنها در ردیف آثار باستان¬شناسی می¬توان آن¬ها را موضوع مطالعه شرق شناسی قرار داد و ثالثاً آنها اندیشه¬های عقیم و فاقد توانایی تکامل و تجدید حیات اند، و چاره ساز معضلات عصر مدرن نیستند.
البته میان «بومیسازی» و «بومیگرایی» باید فرق گذاشت. «بومیگرایی» در ضدیت و تقابل با سلطة غرب و سیاست¬های استعماری پدید آمد و با تمامی فرآورده¬های غرب مخالفت می¬کند. آن¬ها میخواستند با تکیه بر میراث فرهنگی و تمدن «بومی»، خود را از چنگال سلطه استعمار غرب رها سازند و بر عقده¬های ناشی از شکست، تحقیر و ضعف در برابر قدرت غرب و اضمحلال هویت فردی و اجتماعی خویش غلبه کرده استقلال فرهنگی و هویت ملی و شرقی خود را بر میراث فرهنگی و تمدن سرزمین خویش بنا کنند. «بومی¬سازی» با پهلو زدن به «سلفی¬گری» زمینه ساز ظهور و رشد بنیادگرایی و غرب ستیزی گردید و «بومی¬گرایی» با قرار گرفتن در درون گفتمان مدرن، نقد مدرنیته و بازسازی سنت را در دستور کار خود قرار داد.
ضعف نهادسازی و کاربردی کردن ایده¬ها
وقت و انرژی فکری و مادی روشنفکران مسلمان در درجه اول صرف آشنایی، جذب ایده¬ها و مفاهیم نظری می¬شود و آنان به ندرت به بررسی و تحقیق در شرایط عینی و یا کاربردی کردن ایده¬ها و نظریه¬ها می¬پردازند و کمتر از آن برای فراهم کردن زمینه¬های عینی، تدارک نیروی مادی، پیشبرد هدف¬ها و طراحی و تاسیس نهادهای پایه، صرف وقت می¬کنند. هر چند روشنفکران بومی¬گرا در مقایسه با همتاهای جهانوطن و تجددخواه خود از جلب نظر اقشار وسیع¬تری از جامعه برخوردار و در گسترش اندیشه¬های خود موفق¬تر بوده¬اند، اما هر بار که پیشرفتی حاصل شده و با اقبال عمومی روبرو شده¬اند، کاستی مزبور آنان را از تحقق ایده¬های خود بازداشته و دچار ناکامی کرده است.
نمونه برجسته این دسته از روشنفکران شریعتی است. پیش از پیروزی انقلاب علاقه¬مندان زیادی جذب اندیشه¬های وی شدند و با پیروزی انقلاب ظاهراً موانع تحقق بسیاری از ایده¬های وی از میان برداشته شد. اما گروهی از طرفداران وی، کوتاه زمانی بعد از آن که درصدد عملی کردن نظریات وی برای پیریزی یک نظام اسلامی آزاد و عادلانه و پیشرو برآمدند، متوجه ناتوانی خود در ایجاد یک جامعه آزاد، دموکراتیک و عادلانه و اخلاقی که وعده داده شده بود شدند. آنها فاقد نظریه¬ای کاربردی برای نهادسازی و مدیریت جامعه بر بنیان ارزش¬های فوق بودند و نمی¬دانستند چگونه از نهادها و مدل¬های مدرن برای عینیت بخشیدن به اصول و ارزش¬های دینی استفاده کنند. آگاهی روشنی از پی¬آمد حاکم ساختن ایدئولوژی و سپردن زمام امور به دست متولیان و مفسران ایدئولوژی¬ها نداشتند و بالاتر از آن، ناتوان از حل مسالمت آمیز اختلاف میان خود بر سر تفسیر آموزه¬های دینی و راهبرد تحقق آنها، به جان یکدیگر افتادند و به این ترتیب راه را برای تسخیر کامل قدرت توسط رقیب سنت¬گرای خود هموار کردند. مشابه همین تجربه تلخ مربوط به شاخه¬ای از روشنفکری دینی است که بعد از پیروزی انقلاب در آغاز دهه شصت از جریان سنت¬گرایی منشعب شد و دیدگاه¬های خود را نسبت به مدیریت فقهی و حکومت نهاد روحانیت طرح کرد و بیاعتنا به واقعیت¬های عینی درون جامعه سنتی، و نقش و جایگاه مذهب و نهادهای مذهبی در زیستجهان، به تبلیغ و ترویج انگاره¬ها و نهادهای مدرن نظیر لیبرالیسم، سکولاریسم، و پلورالیسم پرداخت و به محض آن که پایگاهی در قدرت به دست آورد درصدد عملی کردن ایده¬های خود برآمد. اما اصرار بر تحقق عملی کپیبرداری شده از نظریه¬ها و ایده¬های مدرن، و بیگانگی از واقعیت¬های عینی اجتماعی و روحیه و فرهنگ دینی، فرجامی بهتر از مورد پیشین را برای آنان رقم نزد.
تصادفی نیست اگر کلیه جریان¬های روشنفکری دینی از این کاستی رنج می¬برند و به محض آن که از عالم نظریه¬پردازی گام به میدان عمل می¬گذارند زمین گیر می¬شوند. در تبیین و توضیح این قضیه اگر طبق معمول به فرافکنی مسئولیت و تقصیر بر دوش عوامل بیرونی و نیروهای دشمن یا رقیب متوسل نشوند، بیشتر به نارسائی¬های راهبردی و ضعف و روش¬های عمل اشاره خواهند کرد. اما باید پرسید این معلول چیست؟ آیا ناتوانی در کاربردی کردن نظریه¬ها و تدوین راهبردهای منطبق بر واقعیت¬ها و تحقق عملی ایده¬ها مربوط به این نیست که آنها با پشتوانه¬ای از خودآگاهی تاریخی و ملی و به استناد روح قومی و وجدان جمعی مردم از درون تجربه هدف¬مند در زیست جهان (پراکسیس اجتماعی) و تعامل و گفت و گو در بستر رویدادهای اجتماعی زاده نشده اند؟
فقدان پیوستگی و سیر تکاملی اندیشه
در نگاه به مجموعه دستاوردهای فکری روشنفکران مسلمان در یکصد و پنجاه سال گذشته متوجه می¬شویم که میان آن¬ها به ندرت همبستگی و ارتباط تکاملی دیده می¬شود. به طوری که نحله¬های نواندیشی دینی در هر مرحله، به نحله¬های پیش از خود، جز در برخی وجوه کلی مرتبط و مبتنی نیستند. مبانی و جهت¬گیری دیدگاه¬های سیداحمدخان در هند وضعیتی به کلی متفاوت با ایده¬های طرح شده توسط اقبال و سیدجمال دارد. و میان نظریات این دو نیز ربط مبنایی و محتوایی مشاهده نمی¬شود. همین¬طور میان دیدگاه¬های اقبال با عبده و رشیدرضا سنخیت و ربط تکاملی وجود ندارد. میان اندیشه¬های اقبال و بازرگان گسست کامل دیده می¬شود هر چند اندیشه¬های بازرگان و سیداحمدخان بر مبنای مشترکی بنا شده اند.
با وجود همدلی میان اقبال، نخشب و شریعتی اندیشه¬های اساسی (فلسفی) اقبال، به فوریت تکامل و توسعه پیدا نمی¬کند. ایده¬های نخشب توسط شریعتی توسعه یافت، اما این توسعه در سطح بود و تکامل محتوایی به ویژه فلسفی و معرفت¬شناسی پدید نیامد.
بعد از انقلاب پروژه شریعتی برای مدتی متوقف شد و بعدها نیز به صورت جدی دنبال نشد. به جای آن یک جریان روشنفکری دینی تازه (سروش) از دل سنت¬گرایی جوشید و با فاصله گرفتن از سنت¬گرایان فعالیت خود را بر مبنای تازه و بدون هر نوع ربط و خویشاوندی مبنایی و محتوایی با جریان¬های پیش از خود آغاز کرد. اما این نیز دیری نپائید و ناگهان دچار رکود و توقف گردید.
دلیل اصلی این ناپیوستگی و گسست¬ها و تغییر سریع و پی در پی مبناها یکی تاثیر پذیری شدید روشنفکران از تغییرات در اوضاع سیاسی و اجتماعی داخلی و تحولات بین المللی و مهمتر از آن تغییر گفتمان فکری و سیاسی مسلط بر جوامع غربی است.
چنان¬¬که در دورة برتری و رواج اصالت علوم تجربی و پوزیتویسم، روشنفکران مذهبی روش¬ها و دستاوردهای علوم را مبنای فهم و تبیین و نقد اندیشه¬های دینی قرار دادند. در عصر رواج ایدئولوژی¬های مختلف نظیر لیبرالیسم، سوسیالیسم، ناسیونالیسم، مارکسیسم و یا مکتب¬های فلسفی مختلف نظیر ماتریالیسم، ایده آلیسم، اگزیستانسیالیسم و فلسفه تحلیلی، هرمنوتیک و پست مدرنیسم هر یک به ترتیب از منظر این نحله¬ها و مکتب¬ها به آموزه¬های دینی پرداخته و آثاری در این زمینه¬ها پدید آوردند. یک چنین تاثیر پذیری شدید، بخشی به خاطر آن است که روشنفکری دینی در هر مرحله به طور سطحی و نه عمقی و بنیادی به فهم گفتمان¬های مدرنیته می¬اندیشد و سپس با همان برداشت سطحی و اغلب یک سویه به مقولات دینی نظر می¬افکند. با تغییر سویه¬ها و رفتن به لایه¬های عمیق¬تر با توجه به وجوه مغفول مانده، برداشت دیگری از مدرنیته مبنای داوری ونقد سنت قرار می¬گیرد. در نتیجه حرکت فکری تابعی از تحولات در گفتمان¬های مدرنیته است. اما بیشتر از آن به این خاطر است که روشنفکری در ایران (مذهبی و غیر مذهبی) هنوز دوران کودکی را، که دوره تقلید و الگوبرداری است، پشت سر ننهاده و وارد مرحله بلوغ، یعنی دوره استقلال فکر و تولید اندیشه، نشده است. طولانی شدن این مرحله قطعاً دلائل آسیب¬شناختی دارد و عمدتاً به شرایط عصر تکوین و پیشینه و چگونگی تولد جهان روشنفکری و بستر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی رشد آن بر می¬گردد. به همین دلیل است که بیشترین نمایندگان برجسته این نحله¬ها مترجمان ساده آثار متفکران غربیاند. تسلط بر یکی از زبان¬های اصلی اروپایی همراه با کمی علاقه و پشتکار و قریحه نوشتاری و گفتاری یک مترجم ساده را در مقام یک متفکر و «نظریه¬پرداز» می¬نشاند.
فقدان دید تاریخی
نقیصه فوق به نوبه خود معلول خلاء دیگری است که مربوط به فقدان دید تاریخی نسبت به پدیده¬های فرهنگی و اجتماعی است. بخشی از جریان روشنفکری دینی به ویژه در دوره بعد از انقلاب (57) با تاثیرپذیری از فلسفة تحلیلی هرگونه نگاه تاریخی و قانون¬مندی تحولات اجتماعی را انکار کردند. به این دلیل که پذیرش این اصل به معنای قبول «علیت و جبر علمی» در تبیین تحولات تاریخی و لاجرم پذیرش علیت و جبر تاریخ است. نظریه¬ای که پیوسته مستمسک کسانی شده است که سعی کرده اند حاکمیت اراده یک فرد یا حزب و گروه و یا یک طبقه را به نام اراده تاریخ و قوانین جبری آن بر جامعه تحمیل کرده به توتالیتاریسم رنگ و لعاب «علمی» بدهند. در حالی که این نوع نگاه پوزیتویستی به تاریخ و تغییرات اجتماعی متعلق به عصر نیوتن بود. نیوتن جهان را به مثابه ماشین عظیمی تحت سیطره قوانین مکانیکی و ریاضی قلمداد می¬کرد. هر چند وی میان جهان طبیعی و انسانی تمییز قائل شد، اما سیطره علمگرایی (ساینتیسم) در آن دوره ذهن عده¬ای از روشنفکران و متفکران را تحت تاثیر قرار داد و با شمول قوانین طبیعت به تاریخ و جامعه انسانی، آن¬ها را معنای تفسیر قرآن قرار دادند. جبر الهی را مرادف جبر علمی و سنت¬های الهی را مرادف قوانین و علیت تاریخی فرض کردند. تا آنجا که گفتند، خدا جهان را با قوانین ریاضی آفریده و متون وحیانی، «بدیل قولی» قوانین حاکم بر طبیعت وحی فعلی خدا است[5] و این که نظم قرآن نظمی ریاضی است و به همان دلیل خاستگاه «الهی» و نه «بشری» دارد.[6]
روشنفکرانی که برای پرهیز از برقراری نوعی این همانی میان جبر علمی و تاریخی و جبر الهی بینش تاریخی را رها کرده نگاه خود را متمرکز در زمان حال و وضعیت کنونی پدیده¬ها و روابط افقی متقابل میان آنها کردند خود را از درک گذشته که زمینه ساز حال است، و فهم آینده که از درون حال سر می¬زند، محروم کرده¬ اند. حال آن که هر دو نگاه متضاد با هم، آسیب¬هایی بر پیکره روشنفکری مذهبی می¬زند.
نبود خودآگاهی تاریخی یکی از کاستی¬های جدی در فعالیت¬های روشنفکران است. اکثر آگاهی¬های موجود درباره تاریخ ایران در چارچوب پروژه شرق شناسی پدید آمده اند. آنها با نگاه از بیرون و به عنوان یک «ابژه» توسط «سوژه هایی» بیگانه با روح فرهنگ و قوم ایرانی پرداخته شده اند و در تدوین¬شان «نگاه غربی» به شرق غلبه دارد. مطالعه این گزارش¬ها و تحلیل¬ها ما را با پیشینه تاریخی ریشه¬های فرهنگ و تمدن¬مان آشنا نمی¬کند و نسبت به میراث تاریخی، که در هستی اجتماعی ما متجلی است، خودآگاه نمی¬سازد.
روشنفکران مسلمان که بعد از یک وقفه چند قرنی اندیشیدن به جامعه و تاریخ و فرهنگ را از سر گرفتهاند، اکثراً به ضرورت غلبه بر این وقفه و اهمیت ایجاد پیوند با رشته¬ای از فعالیت اندیشه¬ورزی، که زیر فشار شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم قطع گردید، آگاه نیستند. محرومیت از خودآگاهی تاریخی، و پوشیده ماندن خاستگاه و ریشه¬های انگاره¬ها و نهادهای سنتی موجود و قانونمندی تحولات، به ویژه علل و عوامل سیر انحطاط از وجدان نسل کنونی، فهم درست وضعیت کنونی و موقعیت تاریخی را که در آن قرار داریم ناممکن ساخته است. این در حالی است که میراث تاریخی ما با پناه گرفتن در وجدان و ناخودآگاه جمعی¬مان، اثرات بازدارنده خود را بر رفتار و کنش¬های جمعی اعمال می¬کند و در همان حال ما را از شناخت و به کارگیری عناصر مثبت و سازنده که می¬تواند محرک فعالیت و توسعه و پیشرفت و ضامن همبستگی و پایداری و عمل به ارزش¬ها قرار گیرد، محروم نگاه می¬دارد. بدون خودآگاهی تاریخی روشنفکران مسلمان قادر به بهره¬گیری مثبت و خلاق نخواهند بود. ضمن آن که تصور درستی هم از چشم انداز تحولات آتی در جامعه ایران نخواهند داشت.
به طور قطع یکی از عوامل اصلی حرکت در دور باطل سنت و مدرنیته، غلبه این آسیب بر اندیشمندان جامعه است. این کاستی¬ها اجازه رهایی از فعالیت¬های روزمره سیاسی و اشتغال به خردهکاری و فعالیت¬های تکراری و پراکنده برای پرداختن به تدوین راهبردهای دراز مدت نمی¬دهد. در نتیجه تحلیل¬ها عمق لازم را به دست نیاورده در سطح ادبیات روزنامهنگاری باقی می¬مانند. در ضمن یکی از دلایلی که فعالیت¬های فکری عموماً به صورت فردی و نه جمعی انجام میگیرد و ایده¬های تولید شده به دشواری و در جریان گفت و گو در عرصه عمومی شده و خصلت بین الاذهانی پیدا می¬کند، فقدان دید و خودآگاهی تاریخی در میان روشنفکران است. این نقیصه، یعنی نداشتن دید استراتژیک و غفلت از فرایندهای (پروسه¬ها) تحولات جامعه، تکرار شکست¬ها و ناکامی¬هایی را برای روشنفکران رقم می¬زند که ایجاد سرخوردگی می¬کند و از درون آن نومیدی، ماجراجویی، روزمرگی و کناره¬جویی می¬تراود. حال آن که روشنفکران اروپایی، ایستاده بر بنیان تاریخ و فرهنگ خود، و با اتکا بر میراث فرهنگی و تاریخ و زبان جامعه خود، نقش اجتماعی و تاریخی خویش را به انجام می¬رساند.
فقدان نگاه تاریخی و بی¬اعتنایی برخی روشنفکران مسلمان به قانون¬مندی¬های اجتماعی و تاریخی موجب غفلت آنها از خصلت «فرایندی» (پروسه¬ای) امور و پدیده¬ها، و تمرکز روی تدوین و اجرای برنامه (پروژه) های اجتماعی، شده است. گویی تغییرات اجتماعی (و توسعه و تکامل جامعه و فرهنگ) یکسره از خواست و اراده آدمیان تبعیت می¬کند. اصالت دادن به «پروژه» به جای «پروسه»، موجب نادیده گرفتن تاثیر شرایط ذهنی و عینی در تحقق هدف¬ها و مراحل ضروری عبور به سوی هدف شده است. گویی همه چیز به اراده و خواست¬های نیک و بد مدیران و کارگردانان بستگی دارد، گویا امور یا خوباند یا بد، و تاریخ چیزی جز سرگذشت افراد و ایده¬های خوب و بد نبوده و نیست. پروسه¬ای ندیدن امور موجد عوارضی نظیر شتابزدگی در تحقق هدف¬ها، اعمال فشار و زور برای تغییر زودهنگام واقعیت، و ایجاد مقاومت در برابر تغییر، تشدید عوارض جانبی و بالابردن غیر منطقی هزینه نوسازی جامعه، تکرار شکست و ناکامی و گسترش انفعال و مسئولیت گریزی است.
این گروه از روشنفکران تصور می¬کنند ارزش¬هایی نظیر آزادی، نهادهای جامعة مدنی و دموکراسی را از روی نمونههای غربی، و در چارچوب یک پروژه و با تکیه بر اقتدار حکومت، می¬توان به اجرا گذاشت. آن¬ها با این روش تنها به تسخیر و قبضه کردن قدرت و بسط اقتدار سیاسی خویش می¬اندیشند و از شرایط عینی و مراحل ضروری تحول و توسعه اجتماعی غفلت دارند. با آگاهی از این نکته است که می¬توان فهمید چرا میلیون¬ها مردم گرفتار فقر، گرسنگی و بی¬کاری نسبت به کوشش¬های این دسته از روشنفکران برای تبلیغ ارزش¬های لیبرالی و حقوق فردی و شهروندی حساسیت نشان نداده و نسبت به این دغدغه¬ها بی اعتنا ماندند.
فقدان نگاه پروسه¬ای مانع از آن است که پروژه¬های روشنفکری مذهبی، به ویژه در دوره بعد از انقلاب، در چارچوب اهداف سیاسی و راهبردهای دراز مدت در این مرحله از تاریخ تعریف و تدوین شود. بر عکس، برنامه¬ها تحت تاثیر تحولات درون و بیرون جامعه، دچار نوسانات راهبردی و تغییر جهت¬گیری¬های اساسی و اهداف کلان می¬شود.
می¬دانیم که بازسازی اندیشه دینی به گونه¬ای که، به لحاظ نظری و عملی، راه را برای توسعه و تکامل جامعه و فرهنگ در راستای هدف¬ها و ارزش¬های کلان و اساسی نظیر آزادی، برابری، عدالت، دموکراسی، توسعه پایدار انسانی، علمی و اخلاقی هموار سازد ممکن است، اما جریان روشنفکری در اغلب اوقات با تاثیر پذیری شدید از نوسانات و شرایط بیرونی، برخی هدف¬های اساسی خود را پیش از تحقق یافتن و بدون نقد و جمع بندی و ارائه دلائل قابل فهم رها می¬کند و در حرکت خود به سوی چپ یا راست تغییر مسیر می¬دهد. به¬طور مثال: اکثر روشنفکران مسلمان در دهه¬های 40 و 50 با تاکید یک جانبه بر مقوله رهایی از سلطه امپریالیسم و تامین عدالت اجتماعی از توجه لازم به مقوله آزادی و دموکراسی غفلت می¬ورزند زیرا در آن دوره، تحت تاثیر قطب بندی جهانی، بر محور شکاف میان اردوگاه سرمایه¬داری و اردوگاه سوسیالیسم (واقعاً موجود) و میان کار و سرمایه، از توجه به آثار شوم نظام¬های توتالیتر فاشیستی و استالینی و سرمایه¬داری دولتی غفلت می¬شود. روشنفکری دینی، بعد از دهه 60، به عکس همه توجه خود را معطوف به طرح مقوله آزادی¬های لیبرالی و حقوق فردی و دموکراسی و تبیین و تبلیغ لیبرالیسم می¬کند و اهمیت و ضرورت طرح قضیه عدالت اجتماعی و رفع نابرابری¬ها و تبعیض¬های اجتماعی و اقتصادی و قومی را منکر می¬شود و یا بسیار دست کم می¬گیرد. تا آن¬جا که بعضاً (از جمله سروش) مدعی شدند که عدالت و آزادی از درون گزاره¬های دینی بیرون نمی¬آید.
بی اعتنایی روشنفکری دینی بعد از انقلاب نسبت به شرایط عینی تحقق دموکراسی و اهمیت عدالت اجتماعی تا پایان دوران هشت ساله اصلاحات ادامه می¬یابد. تا آنجا که جناح راست¬گرای رقیب با طرح شعار عدالت اجتماعی، و وعده مبارزه علیه فساد و ثروت اندوزی و کمک به فقیران، پیروز انتخابات می¬شود.